تسبیح

پیام های کوتاه
  • ۵ اسفند ۹۳ , ۲۳:۱۰
    زهر
آخرین مطالب
به دروازه بهشت که رسیدم کفش ها را کندم. عادت اهل طور است، خودت که بهتر می دانی. همه برای چیدن میوه های بهشتی آمده بودند و من پی روشنایی. عادت اهل طور است، خودت که بهتر می دانی. پی کلیم شدن آمده بودم. قسمتم سکوت شد. کاش من هم پی میوه ای آمده بودم.
راستی! کفشهایم را ندیده ای؟
  • میرزا محمود
کریم ارزش هدیه فقیر را - هرچقدر بی ارزش و بی مقدار - به رویش نمی آورد.
یا کریم! جان حقیرم تنها دارایی ام بود.
  • میرزا محمود
آن وقتهایی که فرو می روم در سیاهی و هی تقلا می کنم و دست می اندازم به اطراف به امید نجاتی که نیست، آن وقتها که جان می رسد به حلقوم اما رها نمی شود، کاش آن وقتها نزدیکتر باشی.
  • میرزا محمود


   رجب روزگاری قدم را بلند می کرد. ستاره می چیدم از آسمان، پیشانی ماه را می بوسیدم و سینه به سینه و رخ به رخ با خورشید از آتش عشق می گفتم که به روی او افتاده بود و به دل من. عصر روز پانزدهم که بیرون می زدم از محل اعتکاف، انقطاع از دنیا و مافیها آنقدر سبکم می کرد که پی بهانه برای پرواز بودم. چه خوش است این نقل، حتی اگر حالا گذرش از خاطر تسبیح آه دست دلم بدهد.

یا حبیب
   نمی دانی این عبد مطرود چطور می سازد با خاطره عشق بازی ها. نمی دانی؟! می دانی و نمی دانم چه حکمتی است درش، که می دانی و رهایم نمی کنی از تبعید. خستگی امانم را بریده.

یا حبیب
دلم پرواز می خواهد.

  • میرزا محمود


   همیشه دوست داشتم دوربینی داشته باشم. همیشه برایش پس اندازی داشته ام و همیشه مورد مهم تری بوده برای خرید. از آن رول فکس ها و لوبیتل های قدیمی تا زنیت 122 و این اواخر انواع کانن ها و نیکون های خوش دست. نه اینکه عکاس خوبی باشم یا در موقعیت های شگفت انگیزی قرار گرفته باشم، بیشتر برای فرار است، فرار از گذشته.

   شاید اینطور بتوانم به خودم بقبولانم که دیروز گذشته است. بالاخره یک روز از بازار کهنه فروش ها یک دوربین می خرم، از همان ها که حاجی سالی یک بار نونوارمان می کرد و می بُرد عکاسی که ازمان عکس بگیرد، عکس سیاه و سفید، همان ها که قایمکی می رفتیم پشتش تا تصویر سر و ته هم را ببینیم و تا چند ساعت بعد عکاسی مایه شوخی و خنده مان شود، از همان ها که عکاس زیرش را امضا می کرد برایمان.

   نمی خواهم از کوه و دشت عکس بگیرم. فقط می خواهم شب به شب تقویم را بگذارم جلویم و از روزی که گذشته عکس بگیرم و رویش بعد از ظهور امضا کنم و تاریخ بزنم. شاید اینطور باورم شود گذشت روزها، شاید اینطور بتوانم به خودم بقبولانم خاطرات مال گذشته اند، خاطرات دیگر جزئی از گذشته اند و نیازی نیست اینقدر به خاطرشان خودم را سرزنش کنم.
   اینها همه اش بازی است ها! وگرنه در واقعیت که زمان جاری تر است از این حرف ها، تقسیم نمی شود به گذشته و حال و آینده. اما چه فایده که با این جاری نمی توان چیزی را آب کشید، نمی توان چیزی را پاک کرد.

  • میرزا محمود